شش اصل تغییر رفتار کاربران فضای مجازی (1)

اول: جلب توجه
انسان‌ها معمولاً در فضای مجازی عجیب و بدجنس می‌شوند. این پدیدۀ عجیب در نخستین روزهای شبکه همه را متعجب کرده بود و تا کنون هم تأثیری شگرف بر دنیایمان گذاشته است. بدجنسی به چیزی مانند نفت خام برای شرکت‌های رسانۀ اجتماعی و دیگر امپراطوری‌های جهت‌دهندۀ رفتار تبدیل شد، شرکت‌هایی که فوراً افسار اینترنت را به دست گرفتند، چون اینترنت به بازخوردهای رفتاری منفی دامن می‌زد.
چرا این بدجنسی اتفاق می‌افتد؟ بخواهم به‌طور خلاصه بگویم، در دنیای مجازی، افراد عادی در فضایی دور هم جمع می‌شوند که پاداش اصلی (یا شاید تنها پاداشِ) موجودْ توجه است.
آن‌ها وقتی دنبال چیزی جز توجه نباشند، به افرادی بی‌شعور تبدیل می‌شوند، چون بی‌شعورترین آدم‌ها بیشترین توجه را به خود جلب می‌کنند. این گرایش ذاتی به بی‌شعوری به تمام بخش‌های دیگر ماشین بامر رنگ و بو می‌دهد.

پ.ن: Bummer: معنای اصلی آن ناخوشایند و فاجعه‌آمیز است. اما با توجه به اینکه نویسنده این واژه را در جای‌جای مقاله با حرف بزرگ می‌نویسد و آن را به‌عنوان یک اسم اختصاری مدنظر دارد، لذا در ترجمه هم در سایر موارد از خودِ واژۀ بامر استفاده شده است [مترجم].

 

جارن لانییر

http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9058/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

عاشق دروغین، عاشق حقیقی

مرد بد همان عاشق فرومایه است که تن را بیشتر از روح دوست دارد و بدیهی است که عشقاو پایدار نمی تواند بود. زیرا دل به چیزی بسته است که خود پایدار نیست. از این رو همین که شا دابی تن معشوق پژمردگی آغازد آتش عشق نیز خاموش می گردد و عاشق، کسی را که تا آن دم می پرستید رها می کند و می گریزد و همه وعده ها و سوگندهای خود را از یاد می برد. ولی آنکه به روحی زیبا دل باخته است، همه عمر بر سر پیمان خویش استوار می ایستد، زیرا آنچه دل از او برده خود پایدار و جاودانی است.

 

افلاطون

رساله مهمانی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

عشق جبری است یا اختیاری؟

احمد غزالی به جبری بودن عشق معتقد است و می گوید: 

«عشق جبری است که در او هیچ کسب را راه نیست به هیچ سبیل. لاجرم احکام نیز همه جبر است، اختیار از او و ولایت او معزول است. .... با وجود این عاشق ممکن است خود را مختار پندارد و همین پندار سبب مبتلا شدنش گردد چون بلای عاشق در پندار اختیار است.»

 

جامعه شناسی عشق

دکتر علی طلوعی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

معشوق بی جنسیت حافظ

این هر دو یعنی معشوق آسمانی و زمینی در شعر حافظ در هم تنیده است. غزل حافظ هم دارای نمودهای عاشقانه زمینی است و هم دارای نمودهای عارفانه. اما در این میان نوع دیگری از تجلی معشوق در شعر حافظ یافت می شود که در اکثر غزل های او حضور دارد. در این نوع که به ظاهر تفاوتی با شعرهای عاشقانه جنسی و عاشقانه عرفانی ندارد، اگر باریک شویم بر می آید که معشوق چندان که باید جاذبه جمال و حضور و وضوح ندارد. در این عاشقانه ها معشوق یا غایب است، یا بدون چشم و چهره و ابروست. فاقد جسمانیت و محتوای جسمی و حتی فاقد جنس است و اغلب نمی توان فهمید مذکر است یا مونث. (خرمشاهی) 

 

جامعه شناسی عشق 

دکتر علی طلوعی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

عشق مذکر در ایران باستان/ کوروش

کوروش عازم سفری است و «منسوبانش به رسم و عادتی که در پارس دارند»، ضمن تودیع با او بوسه بر لب وی می زنند. در این میان یکی از اهالی ماد که عاشق وی و از منسوبان اوست، قرابت خود با کوروش را به وی یادآور می شود و کوروش او را نیز می بوسد. مرد ماد می پرسد که «واقعا در پارس رسم دارند که منسوبان یکدیگر را می بوسند؟» و کوروش می گوید چنین است و این کار علاوه بر زمان تودیع به هنگام بازگشت از سفری طولانی نیز صورت می گیرد. آن مرد به دستاویز اینکه می خواهد از کوروش جدا شود می گوید «وقت آن است که بوسه ای نثار کنی» و کوروش بار دیگر او را می بوسد و وی می رود اما پس از مدت کوتاهی باز می گردد و می گوید که از زمان دیدارشان دیری گذشته است و طلب بوسه ای دیگر می کند. کوروش می گوید زمان زیادی از دیدارشان نگذشته است، اما مرد ماد می گوید «جای این حرف نیست مگر نمی بینی هر لحظه از دیدار تو محروم باشم مرا در حکم عمرهاست»، و کوروش که از حلقه زدن اشک در چشم وی به خنده افتاده است او را دلداری می دهدکه به زودی نزد آنان باز خواهد گشت. 


جامعه شناسی عشق 

دکتر علی طلوعی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

عشق ، سکس و آزادی

جامعه آسان‌گیر جنسی، عشق را در حد یک رابطه کاملا فیزیکی برای رفع گرسنگی حاد جنسی که مانند هر نوع گرسنگی دیگر است، تقلیل و تنزل داده است. گرایش به روابط جنسی سهل‌الوصول نه تنها آزادی‌ها را بیشتر نکرد، بلکه آسیب‌ ها را افزایش داد.
... رسانه ها اشکالی از روابط عاشقانه را تبلیغ می کنن که بر پایه هویت یابی مصرفی است؛ هویتی که از شکل و چگونگی مصرف سرچشمه می‌گیرد. 

جامعه شناسی عشق
دکتر علی طلوعی
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

و همین لباس زیباست نشان آدمیت(2)

لباس، تنها پارچه ای نیست که انسان بر اندام خود می کشد. هر چیزی که انسان، زشتی های خود را با آن می پوشاند، لباس اوست.  به همین دلیل است که خداوند تبارک و تعالی لباس تقوی را بهترین لباس می داند و می فرماید : «ولباس التقوی ذلک خیر». چه اینکه کارکرد لباس پارچه ای هم همین است. به همین دلیل لباس را نازل شده خودش معرفی می کتد: «یا بنی آدم قد انزلنا علیکم لباسا یواری سواتکم و ریشا».

زشتی انسان، گاهی حقیقیست و گاهی پنداری. انسانی که در نفس خود حقارت دارد، سعی در جبران آن با عوامل خارجی دارد. پست و مقام و جایگاه وعنوان و منصب و هرچیز دیگر ابزاری می شود برای جبران زشتی های پنداری او. گاهی خودش چنین دیدگاهی ندارد، اما دیگران او را چنین جایگاهی قرار می دهند .

سالها پیش برای دیدن دوستی به یک مرکز نظامی رفتم. مثل تمام مراکز نظامی ورود با تشریفات خاص خودش انجام شد. از قضا آشنایی را در آنجا دیدم که درجه بالایی داشت و از موقعیت خوبی در آن مجموعه برخوردار بود، اما میز و درجه و جایگاه او را با خود نبرده بود. او بود که بر مقام و درجه، سوار بود نه مقام و درجه بر او. گپی زدیم و خوش و بشی کردیم. 

موقع خداحافظی تا پایین ساختمان آمد و به رسم ادب، بدرقه ام کرد. سرباز دژبانی از دور این صحنه را دید، پیش خودش فکر کرد من هم از جایگاه مهمی در سلسه مراتب نظامی برخوردارم. غافل از این که انسان یک لا قبایی بیش نیستم. اصلا نظامی نیستم چه رسد به داشتن درجه و جایگاه و موقعیت. موقع خروجم از محوطه، احترام نظامی گذاشت و به اصطلاح پا کوبید. خنده ام گرفت از این رفتار و با خود می اندیشیدم که اگر موقع ورود می دانست که با چه کسی آشنایی دارم آیا همان تشریفات را رعایت می کرد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

و همین لباس زیباست نشان آدمیت (1)

یکی از شعارهای بنده همان چیزیست که به عنوان تیتر این مطلب انتخاب کردم و گاهی به شوخی و جدی آن را تکرار می کنم.

چندی پیش دوستی وجیه و صاحب لحیه که بسیار متشخص است در تایید شعار بنده تعریف می کرد: «برای کاری به دانشگاه مراجعه کردم. به دلایلی ترجیح دادم به جای پراید خودم اسنپ بگیرم. از قضا یک پژوپارس تمیز و مرتب آمد. جلوی در دانشگاه که رسیدیم راننده بدون اینکه حرفی بزند در حالیکه به نگهبان جلوی در نگاه می کرد به من اشاره کرد. نگهبان هم به راحتی در را باز کرد تا ما داخل شویم. مطمئنم اگر با پراید خودم می رفتم یا ماشینی که اسنپ فرستاد مدل پایین بود، باید همان دم گیت ورودی پیاده میشدم».

این طرز برخورد منحصر در آن دانشگاه و نگهبان آن نیست. چیزیست که در تمام جامعه جریان دارد. مواردی دیگر از این دست برخورد سراغ دارم که به مرور خواهم نوشت. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

پروانه ای هستی که به شمع میرسی

دور تا دور جنگل را می چرخم. جنگل به این بزرگی، دریغ از یک روشنایی. روشنایی جز نور ماه و ستارگان نیست. پیدا نمیکنم. همه جا تاریک است، خیلی تاریک. دلم میگیرید. اما چاره ای نیست. باید دنبال روشنایی بگردم. 

از بین شاخ و برگ درختان می گذرم، به امید یک روشنایی. چون همه جا تاریک است چیزی را واضح نمی بینم و به درختان و برگ هایشان برخورد می کنم و بال های ظریفم درد می گیرد. لحظه ای صبر میکنم و دوباره به راه میافتم. به یاد دیشب که این موقع کنار مادرم بودم میافتم. کنارش، پیش یک روشنایی که انسان ها بهش می گویند لامپ می چرخیدیم. امروز صبح که انسان ها آمده بودند، بچه ای کوچک و بی رحم مادرم را گرفت. اشک، دیدم را تار می کند و مانع دیدن میشود. به شاخه ای بزرگ و تیز برخورد می کنم. چیزی درونم را آتش می زند. بالم درد میگیرد و می سوزد. جایی زیر نور ماه پیدا می کنم و خودم را میرسانم. نگاهی به بالم می اندازم. آه بالم، زخمی شده. دلم مادرم را می خواهد. کاش اینجا بود و می دید چه بلایی به سرم آمده. لحظه ای صبر، صبر، صبر. من می توانم، من باید روشنایی را پیدا کنم. دوباره، اما به زحمت بال هایم را به حرکت در می آورم. دردش امانم نمی دهد، اما من هم از رو نمی روم. به جایی از جنگل می رسم که خیلی تاریک است و جایی دیده نمی شود. نور ماه هم دیگر نشانگر راهم نیست. 

خدایا، چرا کمکم نمی کنی؟ تو که می بینی بالم زخمی شده، تو که می دونی من پروانه ای هستم که تازه از پیله درآمده ام و مادر ندارم. خدایا!

نوری به چشمم خورد. آره روشنایی. خدایا ممنونتم. اشک هایم دونه دونه به زمین می خورد. پسشان می زنم و به راه می افتم. نوری که به چشمم خورد هر لحظه واضح تر می شود. دوباره بالم درد می گیرد. اهمیتی نمیدهم و به راهم و فردا فکر می کنم. حتما روز خوبی خواهد بود. آسمان رعد و برق می زند و ثانیه ای همه جا روشن می شود. خدایا الان بارون نیاد، خواهش میکنم. دوباره رعد و برق.

نوری که پیدا کرده ام بزرگتر و نزدیک تر شده است. حالا دیگر به چیزی که می خواستم رسیدم. کلی شمع روشن وسط یک کلبه بزرگ و تاریک. بی حال کنار یکی شان میافتم. حالا دیگر باران هم شدت گرفته. خواب به چشمانم هجوم می آورد. تمام دیشب و امروز که کنار مادرم بودم را به یاد می آورم. خوشحالم از اینکه بالاخره به چیزی که می خواستم رسیدم. 

صدای بلند رعد و برق و خواب آرام من ... 



پ.ن: متنی که خوندید چک نویس امتحان انشای دخترم بود. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

19 سال پیش در چنین روزی

حوض جلوی گردان جبیب
کاشی های کف حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر

حدود 19 سال پیش برای بدرقه دوستان بسیج دانشجویی به دانشگاه شهید بهشتی (ره) رفتم. 7 اتوبوس از دانشجویان عازم سفر راهیان نور بودند. آن موقع سفر راهیان نور به اندازه امروز فراگیر نشده بود. یعنی اصلا فراگیر نبود. یادم می آید برای ورود به یادمان ها با مشکل مواجه بودیم. صدام هنوز سر کار بود و منافقین در عراق مستقر بودند. مناطق پاکسازی نشده بود و حتی امکانات لازم نیز چندان فراهم نبود. جاده ها خراب بود. اما مناطق هنوز بکر بودند. بگذریم. 
سال قبلش همراه دوستان دانشگاه شهید بهشتی (ره) راهی سفر شده بودم. اما آن سال به دلایلی شرایط سفر برایم فراهم نشده بود. دهه سوم اسفند بود، سفر هم طولانی و حدود 8 روز طول می کشید. پای اتوبوس دوستان اصرار کردند و من هم راهی شدم. 
یک روز جلوی حسینه حاج همت دوستی مشغول وضو گرفتن بود. شیطنتم گل کرد. به همین دلیل داخل حوض افتاد. پسر خوش اخلاقی بود و کمی وسواسی. با خنده و حالتی که مثلا ناراحت شده است گفت حالا باید صبر کنم تا خشک شوم. بعد وضو بگیرم. 
شب شده بود. محل اسکان ما ساختمان گردان حبیب بن مظاهر بود. وقتی رسیدم، دوستان گفتند شامت را گرفته ایم. خودشان هم با یک نفر ایستاده بودند و حالت الهی قلبی محجوب به خود گرفته بودند. شامم را برداشتم و آمدم پیششان. رو به روی آن غریبه ایستادم و مشغول غذا خوردن شدم. شام دو عدد کوکو بود به همراه کمی گوجه و خیار شور. همینطور که شامم را می خوردم، به غریبه گفتم: تعارف نمی کنم. شما حزب اللهی هستید و شامم را می خوری. دوستان به آن فرد غریبه گفتند که من امین را داخل حوض انداخته ام.
بعد از تمام شدن شام برای شستن دستها، کنار حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر رفتم. غریبه به امین اشاره کرد که مرا داخل حوض هل بدهد. بر خلاف حوض جلوی حسینیه که کم عمق است، این یک عمق بیشتری دارد و می شود در آن غوطه خورد. امین هم اطاعت کرد. 
سریع دستهایم را به دیواره حوض گرفتم تا داخل آب نیافتم. سریع در ذهنم گذشت که حیف است خیس نشوم و لذت شوخی دوستانه خراب شود. همین شد که خودم را رها کردم. سرتاپایم خیس شده بود. غریبه گفت برو لباسهایت را عوض کن. شما به آب و هوای اینجا عادت ندارید و سرما می خوری. اما من لباسی به جز لباسهای تنم نداشتم. تنها کاپشنم بود که داخل گردان گذاشته بودم. از بچه ها شلوار و زیرپراهن قرض کردم و کاپشنم را هم رویش پوشیدم. 
پایین که آمدم غریبه گفت دوباره داخل حوض برو. من هم برای رو کم کنی رفتم و داخل حوض ایستادم. گفت بشین. برای رو کم کنی نشستم. گفت سرت را هم زیر آب ببر. گفتم انقدر دیوانه نشده ام که این کار را بکنم. کمی سردم شده بود و میلرزیدم. گفت خجالت بکش تو قرار است الگوی این بچه ها باشی. گفتم اگر قرار است این ها از من الگو بگیرند صد سال سیاه می خواهم نگیرند. 
آن شب با همان لباسهای خیس خوابیدم. نیمه های شب بود که متوجه شدم غریبه رفته است. 
چند ماه بعد شنیدم آن غریبه که از بچه های تفحص بود به شهادت رسیده است. خدایش بیامرزاد. 

پ،ن: 
1-این خاطره را امسال برای فرزندانم در پادگان دوکوهه تعریف کردم. پسرم گفت: بابا، شما هم خیلی شیطون بودیدا.
2- به امین پیامک زدم و گفتم در پادگان دوکوهه به یادش هستم. گفت یادته انداختمت تو حوض. 
3- متاسفانه حوض های جلوی گردان خالی بودند و داخلشان برگ خشک جمع شده بود. حسینه قبلی را هم تخریب کرده بودند و جایش حسینه ای دیگر ساخته بودند. ناراحت شدم از بی توجهی به یادگارهای دفاع مقدس. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی