بی سواد راه نابلد؛ بی اراده

صد نامه نوشتم من 

صد راه نشان دادم 

یا نامه نمی خوانی

یا راه نمی دانی 


پ.ن: شاید هم هردو و شاید هم هیچکدام بلکه عزم رفتن نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

داشتن یا داشته؟ مساله این است



ده سال پیش داشتم میرفتم راهیان نور. تو ماشین برای خودم نوشتم: 
آدمها از داشتن بیشتر از داشته لذت میبرند. 
زیاده عرضی نیست.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند

دورها آوایی است

                      که مرا می‌خواند.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

صرف فعل ماضی رفتن

رفتم  
و نیامدی 
تا بگویم 
رفتی 
و ناراحت باشم
رفت 

رفتیم 
جدا جدا 
مثل وقتی که 
رفتید 
و 
رفتند
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

آرامش قبل از طوفان (سفرنامه، قسمت پنجم ، بخش اول)

دیر وقت بود که به ساحل رسیدیم. روی شنها چادرم را علم کردم و خیلی زود به خواب رفتم. ساعت هشت صبح بود که از گرما و تابش آفتاب بیدار شدم. با اینکه داخل چادر بودم، اما تابش آفتاب به قدری شدید بود که پوست را می سوزاند. صبح جمعه بود. من هم مثل همه کارمندان هر روز مجبورم صبح زود از خانه بزنم بیرون تا زودتر خود را به سر کار برسانم، آن هم در شهر بی قواره ای مثل تهران که فاصله خانه تا محل کار، گاهی تا دو ساعت زمان می برد. اما جمعه روز خوبیست برای جبران کسر خواب. خواب صبحگاهی چقدر شیرین است. یادش به خیر، زمانی هم که مدرسه می رفتیم مجبور بودیم صبح زود بیدار شویم. هیچ چیز شیرین تر از چرت زدن با روپوش مدرسه قبل از رفتن به مدرسه نبود. حیف که زود بزرگ شدیم. 
کنار ساحل، داخل چادر، صبح جمعه، صدای مسحور کننده امواج دریا، همه با خود لذت خواب را به ارمغان می آورد و من را در مستی خواب غوطه ور می ساخت. سعی کردم باز بخوابم، اما تابش آفتاب اجازه نمی داد تا به لذت بردن از لحظه ها ادامه بدهم. همین شد که از چادر بیرون زدم تا سایه ای پیدا کنم. در پارک نزدیک ساحل، زیر درختی بزرگ، جایی برای چادر زدن بود. بعد از انتقال چادر، دوری در پارک زدم. پارک کوچکی بود نزدیک روستایی به نام بستان آباد، خارج از شهر پارسیان. پارک خلوت بود، هوا دلچسب و دریا صاف. چند بچه با خانواده هایشان آمده بودن و مشغول آب تنی بودند. یک نفر هم لباس غواصی پوشیده بود و می خواست نزدیک ساحل غوص کند. 
نزدیک ظهر به بهانه خریدن ناهار به روستا رفتم. روستای قشنگی بود. از آن روستاها که دلم می خواهد در آن زندگی کنم. با معماری زیبا. کوچه هایی تنگ که رو به دریا سرازیر می شوند. راستش یکی از خانه ها بدجوری چشمم را گرفت. هنوز نیمه کاره بود اما دل مرا با خود برده بود. از داخل پارک می دیدمش. دلم غنج می زد از نزدیک ببینمش. خانه ای سه طبقه با ایوانی در طبقه سوم، رو به خلیج فارس، با المانهای سنتی و طاقهای نعل اسبی. به خانه های یمنی شبیه بود. جان می داد عصرها توی ایوان بشینی و سماور زغالی را کنارت بگذاری و کتابت را دست بگیری. هر وقت خسته شدی، استکان کمر باریکت را از چای دارچینی پر کنی، خرمایی به کام بگیری و همان طور که به آبی بی انتهای خلیج فارس خیره شده ای، چای تلخت را مزه مزه کنی و تلخی این را با شیرینی آن به جان بخری. گاهی در بحر خیال غوطه ور شوی و تمام عوالم وجود را سیر کنی. بعد، غروب خورشید را به نظاره بشینی و از ترکیب رنگ آسمان لذت ببری. نمازت را همانجا بخوانی و با خالق هستی نجوا کنی، گاهی اشکی بریزی و دل سبک کنی. سفره شام را همانجا پهن کنی و از بودن با خانواده لذت ببری. خدا را چه دیدی، شاید برای دوران بازنشستگی به آنجا رفتم. خدا قسمت کند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

برای دختر رحمه لالعالمین

مدتی به این فکر می کردم به مناسبت شهادت صدیقه کبری سلام الله علیها مطلبی بنویسم. هم نکات زیادی به ذهنم می رسید و هم هیچ چیز برای گفتن نداشتم. احساسی دوگاه می دانی حرف برای گفتن بسیار است. اما چیزی نمی توانی بگویی. چنین وضعیتی عجیب نیست. هرچقدر چیزی از مراتب بالاتر عوالم وجود بهره برده باشد کاملتر است. بنابراین از دسترس درک بشر دورتر خواهد بود. همین است که صحبت کردن درباره حوراء الانسیه بسیار سخت است. شخصیتی که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله کاملترین مخلوق خداست. کسی که رضایت خدا به رضایتش بسته شده و خشم خدا به خشمش گره خورده، پاره تن رسول خدا صلی الله علیه و آله است و کُف امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام و مادر سرور جوانان اهل بهشت علیهما سلام.  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

پری دخت؛ مراسلات پاریس طهران

در دو ماه گذشته دو کتاب با نثر و ادبیات قاجاری خوانده ام. اولیش کتابی بود از ایشی گورو به اسم بازمانده روز؛ نویسنده ای که در ژاپن متولد اما در انگلستان بزرگ شده است؛ با ترجمه ای خوب از نجف دریابندری. دومیش کتاب پری دخت اولین اثر منثور حامد عسکری؛ شاعر جوان معاصر. پریدخت، دختریست اهل پامنار تهران که به عقد سید محمود درآمده و شویش برای تحصیل طبابت به دیار فرنگ رفته است. کتاب نامه نگاری بین این دو عاشق دلداده است و در مدت کوتاه بعد از رونمایی به چاپ دهم رسیده. کتاب کم حجمیست که می توان در یک ساعت آن را به اتمام رساند. 

در نقد این کتاب می توان هم به فرم نظر داشت و هم به محتوا. از نظر فرمی اگرچه نویسنده محترم سعی کرده است از ادبیات مرسوم در زمان قاجار استفاده کند اما فراز و  فرودها در متن مشخص است. به عبارت دیگر گاهی از ادبیات آن دوران دور شده و حالت امروزی گرفته است. نکته فرمی دیگر، لحن پریدخت در نامه هاست. می دانم قراردادن خود به جای یک زن آن هم زنی که بیش از صد سال پیش زندگی می کرده، سخت است و اگرچه نویسنده محترم سعی کرده از زبان یک زن نامه ها را بنویسد، اما چنین حسی در خواننده ایجاد نمی شود. ادبیات پری دخت بیشتر مردانه است تا زنانه. نکته قابل توجه دیگر عدم شخصیت پردازی و فضاسازیست. خواننده نه می تواند شخصیت پری دخت و سید محمود را مجسم کند و نه فضای تهران آشوب زده از جنبش مشروطیت یا پاریس را. 

از نظر محتوایی نیز چند اشکال در کتاب خود نمایی می کند که نشان می دهد اطلاعات نویسنده در مورد آن زمان کافی نیست. به عنوان مثال سید محمود می گوید در فرانسه قهوه می خورم و چایم تمام شده و پری دخت در جواب می نویسد برایت چای لاهیجان فرستادم. این درحالیست که در آن زمان ایرانیان قهوه می نوشیدند و چای نویشدنی اشرافی لحاظ می شد و عمومیت نداشت. نمونه دیگر اینکه (البته این مورد اختصاص به آن زمان ندارد و نام رود سن از آن زمان تا کنون تغییری نکرده) سید محمود با اینکه کنار رود سن می نشیند و نامه های پریدخت را می خواند اما اسمی از این رود به میان نمی آورد. پیدا کردن نام رودی که از داخل شهر پاریس می گذرد، سخت نیست. بنده متوجه نشدم چرا نویسنده محترم از ذکر نام این رود خودداری کرده است. نکته قابل توجه دیگر اشارات بلکه تصریحات اروتیک نامه نگاریهاست. اگرچه داستان، داستانی عاشقانه است و نامه هایی بین دو دلداده رد و بدل می شود، اما تلویحات و تصریحات اروتیک لازمه عشق و عاشقی نیست ولو اینکه آن دو نفر زن و شوهر باشند. این موضوع زمانی بیشتر خودنمایی می کند که توجه کنیم زمان داستان متعلق به بیش از صد سال پیش است. استفاده ازعبارات اروتیک هنوز در زمان ما در بین قشر مذهبی تابو محسوب شده و از به کار بردن آن خصوصا در نامه نگاری خودداری می شود. ناگفته پیداست که در آن زمان شدت این تابو بیشتر بوده و نوشتن چنین عباراتی آن هم در نامه هایی که احتمال داشت به دست اغیار بیافتد بسیار بعید می نماید؛ خصوصا اینکه هم پری دخت و هم سید محمود از خانواده ای مذهبی هستند. اساسا، نه وجود چنین عباراتی کمکی به داستان می کند و نه حذف آن خللی وارد.

در مجموع باید گفت: پریدخت داستان ضعیفی است که اگر توسط داستان نویسی مشهور نوشته شده بود، یک شکست بزرگ لحاظ می شد. اما جسارت نویسنده در پرداختن به موضوعی تاریخی در ضمن داستانی عشقی ستودنی ست؛ شیوه ای نو که بابی جدید در پرداختن به مقاطع مهم تاریخی باز می کند؛ اگرچه چنین سبکی در ادبیات دنیا مسبوق به سابقه بوده و بدیع نیست.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

خلیج فارس (سفرنامه، قسمت چهارم)

 آخرین روز جشنواره بود. همراه خانم دکتر دوری در نمایشگاه زدم. چند کار جالب کرده بودند. اول اینکه میزی برای نویسندگان محلی پیش بینی شده بود و از آنها دعوت کرده بودند تا در جشنواره حضور داشته باشند. کتابهایشان را هم روی میز گذاشته بودند. سه نفرشان را دیدم. دو نفر سنی ازشان گذشته بود. یک نفرشان جوان بود. مهندس بود و در شرکت نفت کار می کرد. خاطرات دوران دبیرستانش را منتشر کرده بود. دوم برنامه هدیه تصادفی کتاب را تدارک دیده بودند. یک کتاب می خریدی و امضا می کردی و به مسئول بخش تحویل میدادی. آنها هم در آخرین شب قرعه کشی می کردند و کتابها را به بازدید کنندگان از طرف شما هدیه می دادند. خدا را چه دیدی! شاید کتاب دست کسی می افتاد که میانه تان شکرآب بود و همین باب دوستی مجدد را باز می کرد. سوم اینکه از مردم خواسته بودند قصه های محلی را از زبان پدربزرگ و مادربزرگ ها بشنوند و بنویسند و در جشنواره تحویل دهند. کار جالب دیگر این بود که تمام فروشندگان کتاب از بین دانش آموزان انتخاب شده بودند و این یعنی تشویق جماعتی که آینده کشور به دست آنهاست به کاری که تنها راه ساختن آینده است. علاوه بر کتاب و نویسندگان محلی، هنرمندان بومی نیز وجود داشتند، هنرمندانی خود آموخته با آثاری شایان توجه.

ساعت از 10 گذشته بود. بالاخره برنامه اختتامیه برگزار شد. به همراه خانم دکتر و مسئول کتابخانه عمومی شهر به کافه ای رفتیم تا من خستگی سفر و آنها خستگی سه روز فعالیت را از تن بیرون کنیم و چیزی بخوریم و گپی بزنیم. 

طبق عادت ایرانی ها، خانم دکتر دعوت کرد تا شب را در منزلشان بمانم. همسرشان هم در نمایشگاه اصرار کرده بود. اما مگر می شود این همه راه از تهران تا خلیج فارس آمد و شب را در خانه ماند. آن هم برای کسی که معتقد است یکی از بزرگترین اشتباهات بشریت ترک چادرنشینی ست. همین شد که درخواست کردم مرا به ساحل برسانند. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

وبلاگ بنویسید؛ به مناسبت گذشتن از 1000 بازدید

این وبلاگ را مدتها پیش ساخته بودم. آن زمانی که می نوشتم. اما هیچ وقت مطلبی اینجا منتشر نکردم. مثل وبلاگ های دیگری که ساخته بودم و هیچ وقت ازشان استفاده نکردم، به جز یکی با همین نام در بلاگفا. 

کم کم تب شبکه های اجتماعی فراگیر شد به علاوه مشغله های کاری خودم و دل زدگی از جو رسانه ای و هزار و یک دلیل دیگر، همه باعث شدند تا نوشتن را کنار بگذارم یا اگر چیزکی می نویسم در کانال تلگرام یا صفحه اینستاگرام منتشر کنم. 

چندی پیش با دکتر صفایی نژاد، مدیر محترم نشر جام جم و نویسنده وبلاگ پژوهشگر جلسه داشتم. دکتر از دوستان قدیمی، اهل مطالعه و نوشتن است؛ برخلاف خیلی از دکترهای دیگر. موضوع گروههای کتابخوانی در سراسر کشور بود. در همان جلسه ایشان تشویق کردند که وبلاگ نویسی را دوباره شروع کنم و از خدمات این سایت برای وبلاگ نویسی تعریف و تمجید کردند. الحق و الانصاف که تعریف هم دارد. 

همین شد که تصمیم گرفتم اینجا وبلاگ جدیدی بسازم. همان زمان بود که متوجه شدم یکی از وبلاگ های زیرخاکی و آکبندم همینجاست، سالم و دست نخورده. بدون خط و خش، صاف و زلال. از زمانی که تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ نویسی را شروع کنم تا اولین پستی که منتشر کردم چند وقتی طول کشید. اما بالاخره دل به دریا زدم و 24 آذر قفل اینجا را شکستم. راستش را بخواهید فکر نمی کردم و توقع نداشتم، اگرچه دوست داشته و دارم که تعداد بازدیدها زیاد باشد؛ تعداد بازدیدها به این سرعت از 1000 بگذرد. 1000 بازدید کمتر از 20 روز فراتر از انتظار است، آن هم بدون تبلیغ و به زور اد کردن در کانال و در رودروایسی قرار دادن دوستان.

پس وبلاگ نویسی کنید و دوستانتان را به وبلاگ نویسی تشویق کنید. باشد که رستگار شوید. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی