روز از نیمه گذشته بود که به شهر «نخل تقی» رسیدم. فرصتی برای گشتن شهر نبود. بعد از خواندن نماز، از سوپری کنار ترمینال یک اولویه برای ناهار خریدم. فروشنده که پسری جوان بود با دیدن کوله، پرسید توریستی؟ جواب مثبتم را که شنید، گفت: «دوستات رفتن، جاموندی.»

غیر از من که تنها سفر می کردم، چند نفر غیر محلی دیگر هم تو اتوبوس بودند. این را پیش از سوار شدن و هنگام گذاشتن کوله در صندوق اتوبوس فهمیدم. وقتی به مقصد رسیدیم، فهمیدم دو گروه جدا هستند. گفتم: «نه، من تنهام». پرسید: «از کجا میای؟». گفتم: تهران.

مثل همه کسانی که تا اسم پایتخت را می شنوند و می­فهمند از کجا آمده ای شروع کرد به گفتن خوبی زندگی در تهران و بدی زندگی در محل خودشان. از گرمای هوا گفت و اینکه الان خوب شده و تنها دو سه ساعت کولرگازی در روز کفایت می کند. شاید شنیدن این حرف در اولین روز سومین ماه سومین فصل که نیمه شمالی کشور درگیر برف و باران است، کمی عجیب باشد. اما برای من تعجبی نداشت. همین چند دقیقه پیش بود که پلیورم را درآورده و تی شرت پوشیده بودم.

در حالی که مشغول خوردن الویه بودم به حرفهای آن فروشنده جوان گوش می دادم. اما با بسیاری از نظراتش موافق نبودم. مشخصا حرفهایی را که در مورد تهران میزد، قبول نداشتم. برایش از سختی زندگی در تهران گفتم. نفهمیدم چرا با چرخشی آشکار، حرفهایش را عوض کرد.

وقت گذشته بود و باید خودم را به پارسیان می رساندم. شنیده بودم، عسلویه ساحل زیبایی دارد. اما هوایش به خاطر تاسیسات گاز آلوده است. ساحلش را ندیدم، ولی آلودگی هوایش مشخص بود، هرچند فکر نمی کنم به اندازه تهران باشد.