سال 92 بود. تقریبا همین ایام، اوایل دی ماه. بعد از عبور از سد امتحان‌های مختلف، در لیست اعزام قرار گرفته بودم و قرار بود به عنوان مدیر فرهنگی برای مدت یک ماه به عربستان اعزام شوم. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. یادم می‌آید تابستان سال 86 به عنوان دانشجو به عمره رفته بودم. زیارت حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله بسیار شیرین بود، به حدی که در تماس تلفنی به یکی از دوستان گفتم حاضرم از همه چیز بگذرم و یکبار دیگر توفیق زیارت نصیبم شود. حالا بعد از 6 سال قرار بود دوباره این توفیق نصیبم شود. برنامه‌های سازمان حج برای دو ماه بسته می‌شد. عده‌ای در مدینه مستقر می‌شدند و عده‌ای در مکه. گروه‌مان که مشخص شد تقویم را نگاه کردم. آه از نهادم بلند شد. برنامه گروه‌مان یا در بهمن اجرا می‌شد یا اسفند. هنوز تیم اعزامی مشخص نشده بود. بنابراین  نه زمان اعزام مشخص بود  و نه اینکه در کدام یک از آن دو شهر مستقر خواهم شد. خدا خدا می‌کردم مدینه نباشم. آن سال ایام فاطمیه در اسفند بود و من طاقت نداشتم در چنین ایام حزن‌آلودی مدینه باشم. طاقت نداشتم در شهری نفس بکشم که نوادگان قاتلین مادرمان در آن به زندگی روزمره خود مشغول بودند، انگار نه انگار که دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله به شهادت رسیده است. نوادگان کسانی که منتظر شهادتش بودند.

یاد در سوخته، بازوی شکسته و چادر خاکی ....