۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راهیان نور» ثبت شده است

پروانه ای هستی که به شمع میرسی

دور تا دور جنگل را می چرخم. جنگل به این بزرگی، دریغ از یک روشنایی. روشنایی جز نور ماه و ستارگان نیست. پیدا نمیکنم. همه جا تاریک است، خیلی تاریک. دلم میگیرید. اما چاره ای نیست. باید دنبال روشنایی بگردم. 

از بین شاخ و برگ درختان می گذرم، به امید یک روشنایی. چون همه جا تاریک است چیزی را واضح نمی بینم و به درختان و برگ هایشان برخورد می کنم و بال های ظریفم درد می گیرد. لحظه ای صبر میکنم و دوباره به راه میافتم. به یاد دیشب که این موقع کنار مادرم بودم میافتم. کنارش، پیش یک روشنایی که انسان ها بهش می گویند لامپ می چرخیدیم. امروز صبح که انسان ها آمده بودند، بچه ای کوچک و بی رحم مادرم را گرفت. اشک، دیدم را تار می کند و مانع دیدن میشود. به شاخه ای بزرگ و تیز برخورد می کنم. چیزی درونم را آتش می زند. بالم درد میگیرد و می سوزد. جایی زیر نور ماه پیدا می کنم و خودم را میرسانم. نگاهی به بالم می اندازم. آه بالم، زخمی شده. دلم مادرم را می خواهد. کاش اینجا بود و می دید چه بلایی به سرم آمده. لحظه ای صبر، صبر، صبر. من می توانم، من باید روشنایی را پیدا کنم. دوباره، اما به زحمت بال هایم را به حرکت در می آورم. دردش امانم نمی دهد، اما من هم از رو نمی روم. به جایی از جنگل می رسم که خیلی تاریک است و جایی دیده نمی شود. نور ماه هم دیگر نشانگر راهم نیست. 

خدایا، چرا کمکم نمی کنی؟ تو که می بینی بالم زخمی شده، تو که می دونی من پروانه ای هستم که تازه از پیله درآمده ام و مادر ندارم. خدایا!

نوری به چشمم خورد. آره روشنایی. خدایا ممنونتم. اشک هایم دونه دونه به زمین می خورد. پسشان می زنم و به راه می افتم. نوری که به چشمم خورد هر لحظه واضح تر می شود. دوباره بالم درد می گیرد. اهمیتی نمیدهم و به راهم و فردا فکر می کنم. حتما روز خوبی خواهد بود. آسمان رعد و برق می زند و ثانیه ای همه جا روشن می شود. خدایا الان بارون نیاد، خواهش میکنم. دوباره رعد و برق.

نوری که پیدا کرده ام بزرگتر و نزدیک تر شده است. حالا دیگر به چیزی که می خواستم رسیدم. کلی شمع روشن وسط یک کلبه بزرگ و تاریک. بی حال کنار یکی شان میافتم. حالا دیگر باران هم شدت گرفته. خواب به چشمانم هجوم می آورد. تمام دیشب و امروز که کنار مادرم بودم را به یاد می آورم. خوشحالم از اینکه بالاخره به چیزی که می خواستم رسیدم. 

صدای بلند رعد و برق و خواب آرام من ... 



پ.ن: متنی که خوندید چک نویس امتحان انشای دخترم بود. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

19 سال پیش در چنین روزی

حوض جلوی گردان جبیب
کاشی های کف حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر

حدود 19 سال پیش برای بدرقه دوستان بسیج دانشجویی به دانشگاه شهید بهشتی (ره) رفتم. 7 اتوبوس از دانشجویان عازم سفر راهیان نور بودند. آن موقع سفر راهیان نور به اندازه امروز فراگیر نشده بود. یعنی اصلا فراگیر نبود. یادم می آید برای ورود به یادمان ها با مشکل مواجه بودیم. صدام هنوز سر کار بود و منافقین در عراق مستقر بودند. مناطق پاکسازی نشده بود و حتی امکانات لازم نیز چندان فراهم نبود. جاده ها خراب بود. اما مناطق هنوز بکر بودند. بگذریم. 
سال قبلش همراه دوستان دانشگاه شهید بهشتی (ره) راهی سفر شده بودم. اما آن سال به دلایلی شرایط سفر برایم فراهم نشده بود. دهه سوم اسفند بود، سفر هم طولانی و حدود 8 روز طول می کشید. پای اتوبوس دوستان اصرار کردند و من هم راهی شدم. 
یک روز جلوی حسینه حاج همت دوستی مشغول وضو گرفتن بود. شیطنتم گل کرد. به همین دلیل داخل حوض افتاد. پسر خوش اخلاقی بود و کمی وسواسی. با خنده و حالتی که مثلا ناراحت شده است گفت حالا باید صبر کنم تا خشک شوم. بعد وضو بگیرم. 
شب شده بود. محل اسکان ما ساختمان گردان حبیب بن مظاهر بود. وقتی رسیدم، دوستان گفتند شامت را گرفته ایم. خودشان هم با یک نفر ایستاده بودند و حالت الهی قلبی محجوب به خود گرفته بودند. شامم را برداشتم و آمدم پیششان. رو به روی آن غریبه ایستادم و مشغول غذا خوردن شدم. شام دو عدد کوکو بود به همراه کمی گوجه و خیار شور. همینطور که شامم را می خوردم، به غریبه گفتم: تعارف نمی کنم. شما حزب اللهی هستید و شامم را می خوری. دوستان به آن فرد غریبه گفتند که من امین را داخل حوض انداخته ام.
بعد از تمام شدن شام برای شستن دستها، کنار حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر رفتم. غریبه به امین اشاره کرد که مرا داخل حوض هل بدهد. بر خلاف حوض جلوی حسینیه که کم عمق است، این یک عمق بیشتری دارد و می شود در آن غوطه خورد. امین هم اطاعت کرد. 
سریع دستهایم را به دیواره حوض گرفتم تا داخل آب نیافتم. سریع در ذهنم گذشت که حیف است خیس نشوم و لذت شوخی دوستانه خراب شود. همین شد که خودم را رها کردم. سرتاپایم خیس شده بود. غریبه گفت برو لباسهایت را عوض کن. شما به آب و هوای اینجا عادت ندارید و سرما می خوری. اما من لباسی به جز لباسهای تنم نداشتم. تنها کاپشنم بود که داخل گردان گذاشته بودم. از بچه ها شلوار و زیرپراهن قرض کردم و کاپشنم را هم رویش پوشیدم. 
پایین که آمدم غریبه گفت دوباره داخل حوض برو. من هم برای رو کم کنی رفتم و داخل حوض ایستادم. گفت بشین. برای رو کم کنی نشستم. گفت سرت را هم زیر آب ببر. گفتم انقدر دیوانه نشده ام که این کار را بکنم. کمی سردم شده بود و میلرزیدم. گفت خجالت بکش تو قرار است الگوی این بچه ها باشی. گفتم اگر قرار است این ها از من الگو بگیرند صد سال سیاه می خواهم نگیرند. 
آن شب با همان لباسهای خیس خوابیدم. نیمه های شب بود که متوجه شدم غریبه رفته است. 
چند ماه بعد شنیدم آن غریبه که از بچه های تفحص بود به شهادت رسیده است. خدایش بیامرزاد. 

پ،ن: 
1-این خاطره را امسال برای فرزندانم در پادگان دوکوهه تعریف کردم. پسرم گفت: بابا، شما هم خیلی شیطون بودیدا.
2- به امین پیامک زدم و گفتم در پادگان دوکوهه به یادش هستم. گفت یادته انداختمت تو حوض. 
3- متاسفانه حوض های جلوی گردان خالی بودند و داخلشان برگ خشک جمع شده بود. حسینه قبلی را هم تخریب کرده بودند و جایش حسینه ای دیگر ساخته بودند. ناراحت شدم از بی توجهی به یادگارهای دفاع مقدس. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی