۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هرمزگان» ثبت شده است

آرامش قبل از طوفان (سفرنامه، قسمت پنجم ، بخش اول)

دیر وقت بود که به ساحل رسیدیم. روی شنها چادرم را علم کردم و خیلی زود به خواب رفتم. ساعت هشت صبح بود که از گرما و تابش آفتاب بیدار شدم. با اینکه داخل چادر بودم، اما تابش آفتاب به قدری شدید بود که پوست را می سوزاند. صبح جمعه بود. من هم مثل همه کارمندان هر روز مجبورم صبح زود از خانه بزنم بیرون تا زودتر خود را به سر کار برسانم، آن هم در شهر بی قواره ای مثل تهران که فاصله خانه تا محل کار، گاهی تا دو ساعت زمان می برد. اما جمعه روز خوبیست برای جبران کسر خواب. خواب صبحگاهی چقدر شیرین است. یادش به خیر، زمانی هم که مدرسه می رفتیم مجبور بودیم صبح زود بیدار شویم. هیچ چیز شیرین تر از چرت زدن با روپوش مدرسه قبل از رفتن به مدرسه نبود. حیف که زود بزرگ شدیم. 
کنار ساحل، داخل چادر، صبح جمعه، صدای مسحور کننده امواج دریا، همه با خود لذت خواب را به ارمغان می آورد و من را در مستی خواب غوطه ور می ساخت. سعی کردم باز بخوابم، اما تابش آفتاب اجازه نمی داد تا به لذت بردن از لحظه ها ادامه بدهم. همین شد که از چادر بیرون زدم تا سایه ای پیدا کنم. در پارک نزدیک ساحل، زیر درختی بزرگ، جایی برای چادر زدن بود. بعد از انتقال چادر، دوری در پارک زدم. پارک کوچکی بود نزدیک روستایی به نام بستان آباد، خارج از شهر پارسیان. پارک خلوت بود، هوا دلچسب و دریا صاف. چند بچه با خانواده هایشان آمده بودن و مشغول آب تنی بودند. یک نفر هم لباس غواصی پوشیده بود و می خواست نزدیک ساحل غوص کند. 
نزدیک ظهر به بهانه خریدن ناهار به روستا رفتم. روستای قشنگی بود. از آن روستاها که دلم می خواهد در آن زندگی کنم. با معماری زیبا. کوچه هایی تنگ که رو به دریا سرازیر می شوند. راستش یکی از خانه ها بدجوری چشمم را گرفت. هنوز نیمه کاره بود اما دل مرا با خود برده بود. از داخل پارک می دیدمش. دلم غنج می زد از نزدیک ببینمش. خانه ای سه طبقه با ایوانی در طبقه سوم، رو به خلیج فارس، با المانهای سنتی و طاقهای نعل اسبی. به خانه های یمنی شبیه بود. جان می داد عصرها توی ایوان بشینی و سماور زغالی را کنارت بگذاری و کتابت را دست بگیری. هر وقت خسته شدی، استکان کمر باریکت را از چای دارچینی پر کنی، خرمایی به کام بگیری و همان طور که به آبی بی انتهای خلیج فارس خیره شده ای، چای تلخت را مزه مزه کنی و تلخی این را با شیرینی آن به جان بخری. گاهی در بحر خیال غوطه ور شوی و تمام عوالم وجود را سیر کنی. بعد، غروب خورشید را به نظاره بشینی و از ترکیب رنگ آسمان لذت ببری. نمازت را همانجا بخوانی و با خالق هستی نجوا کنی، گاهی اشکی بریزی و دل سبک کنی. سفره شام را همانجا پهن کنی و از بودن با خانواده لذت ببری. خدا را چه دیدی، شاید برای دوران بازنشستگی به آنجا رفتم. خدا قسمت کند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

گاوبندی (پارسیان)؛ (سفرنامه، قسمت سوم)


وقت گذشته بود و باید به سمت شهرستان پارسیان حرکت می کردم. اول قصد داشتم هیچهایک کنم. کمی هم کنار جاده ایستادم. اما ماشین گذری خیلی کم بود و من هم خیلی فرصت نداشتم. همین شد که نظرم را عوض کردم. وقتی به مقصد رسیدم، راننده پرسید که قصد دارم کجا بروم؟ آدرس را گفتم. جشنواره داخل یک سالن ورزشی برگذار می شد. کنار سالن یک زمین فوتبال بود. یک مسابقه هم در حال برگذاری بود. بعضی از تماشاچی ها با شور و حرارت مشغول تشویق بودند.

هنوز نیم ساعتی تا باز شدن در نمایشگاه وقت بود. به خانم دکتر رشیدی، مسئول باشگاه کتابخوانی و بانی برگزاری جشنواره زنگ زدم. خوشبختانه داخل نمایشگاه بود. خانم خوش برخوردی بود، درست مثل همه جنوبی ها. چقدر این جنوبی ها خوش اخلاق هستند! مهربان و خون گرم! با من غالبا فارسی را بدون لهجه صحبت می کرد، اما با مردم محلی با همان لهجه زیبای خودشان حرف می زد.

از اینکه لباس غیر رسمی پوشیده بودم   تی شرت و کفش کتونی معذرت خواهی کردم. کمی به تعارفات معمول و آشنایی گذشت. خانم دکتر، داروساز است و یک داروخانه دارد. اما همسرش دیپلمه است و تاجر درست برخلاف تصور که همیشه باید یک دختر تحصیل کرده با یک پسر تحصیل کرده ازدواج کند. چیزی که در ازدواج مهم است علاقه دو نفر است به هم نه میزان تحصیلات یا ثروت و سطح درآمد و جایگاه اجتماعی. متاسفانه در قرن 21، هنوز تفکر برآمده از نظام طبقاتی برقرار است و افراد زیادی حتی در بین قشر مدعی روشنفکری و دارای تحصیلات عالی بر این اساس تصمیم می گیرند و رفتار می کنند.

ساعت 4 بود که درهای سالن را باز کردند و علاقه مندان کتاب وارد شدند. استقبال خیلی بیشتر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم. در شهرستانی که تنها 40 هزار نفر جمعیت دارد، چنین استقبالی بی نظیر است. میزان فروش کتاب هم همینطور.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

نخل تقی (عسلویه) (سفرنامه، قسمت دوم)


روز از نیمه گذشته بود که به شهر «نخل تقی» رسیدم. فرصتی برای گشتن شهر نبود. بعد از خواندن نماز، از سوپری کنار ترمینال یک اولویه برای ناهار خریدم. فروشنده که پسری جوان بود با دیدن کوله، پرسید توریستی؟ جواب مثبتم را که شنید، گفت: «دوستات رفتن، جاموندی.»

غیر از من که تنها سفر می کردم، چند نفر غیر محلی دیگر هم تو اتوبوس بودند. این را پیش از سوار شدن و هنگام گذاشتن کوله در صندوق اتوبوس فهمیدم. وقتی به مقصد رسیدیم، فهمیدم دو گروه جدا هستند. گفتم: «نه، من تنهام». پرسید: «از کجا میای؟». گفتم: تهران.

مثل همه کسانی که تا اسم پایتخت را می شنوند و می­فهمند از کجا آمده ای شروع کرد به گفتن خوبی زندگی در تهران و بدی زندگی در محل خودشان. از گرمای هوا گفت و اینکه الان خوب شده و تنها دو سه ساعت کولرگازی در روز کفایت می کند. شاید شنیدن این حرف در اولین روز سومین ماه سومین فصل که نیمه شمالی کشور درگیر برف و باران است، کمی عجیب باشد. اما برای من تعجبی نداشت. همین چند دقیقه پیش بود که پلیورم را درآورده و تی شرت پوشیده بودم.

در حالی که مشغول خوردن الویه بودم به حرفهای آن فروشنده جوان گوش می دادم. اما با بسیاری از نظراتش موافق نبودم. مشخصا حرفهایی را که در مورد تهران میزد، قبول نداشتم. برایش از سختی زندگی در تهران گفتم. نفهمیدم چرا با چرخشی آشکار، حرفهایش را عوض کرد.

وقت گذشته بود و باید خودم را به پارسیان می رساندم. شنیده بودم، عسلویه ساحل زیبایی دارد. اما هوایش به خاطر تاسیسات گاز آلوده است. ساحلش را ندیدم، ولی آلودگی هوایش مشخص بود، هرچند فکر نمی کنم به اندازه تهران باشد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی