۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بوشهر» ثبت شده است

نخل تقی (عسلویه) (سفرنامه، قسمت دوم)


روز از نیمه گذشته بود که به شهر «نخل تقی» رسیدم. فرصتی برای گشتن شهر نبود. بعد از خواندن نماز، از سوپری کنار ترمینال یک اولویه برای ناهار خریدم. فروشنده که پسری جوان بود با دیدن کوله، پرسید توریستی؟ جواب مثبتم را که شنید، گفت: «دوستات رفتن، جاموندی.»

غیر از من که تنها سفر می کردم، چند نفر غیر محلی دیگر هم تو اتوبوس بودند. این را پیش از سوار شدن و هنگام گذاشتن کوله در صندوق اتوبوس فهمیدم. وقتی به مقصد رسیدیم، فهمیدم دو گروه جدا هستند. گفتم: «نه، من تنهام». پرسید: «از کجا میای؟». گفتم: تهران.

مثل همه کسانی که تا اسم پایتخت را می شنوند و می­فهمند از کجا آمده ای شروع کرد به گفتن خوبی زندگی در تهران و بدی زندگی در محل خودشان. از گرمای هوا گفت و اینکه الان خوب شده و تنها دو سه ساعت کولرگازی در روز کفایت می کند. شاید شنیدن این حرف در اولین روز سومین ماه سومین فصل که نیمه شمالی کشور درگیر برف و باران است، کمی عجیب باشد. اما برای من تعجبی نداشت. همین چند دقیقه پیش بود که پلیورم را درآورده و تی شرت پوشیده بودم.

در حالی که مشغول خوردن الویه بودم به حرفهای آن فروشنده جوان گوش می دادم. اما با بسیاری از نظراتش موافق نبودم. مشخصا حرفهایی را که در مورد تهران میزد، قبول نداشتم. برایش از سختی زندگی در تهران گفتم. نفهمیدم چرا با چرخشی آشکار، حرفهایش را عوض کرد.

وقت گذشته بود و باید خودم را به پارسیان می رساندم. شنیده بودم، عسلویه ساحل زیبایی دارد. اما هوایش به خاطر تاسیسات گاز آلوده است. ساحلش را ندیدم، ولی آلودگی هوایش مشخص بود، هرچند فکر نمی کنم به اندازه تهران باشد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی

اولین مساعده (سفرنامه، قسمت اول)

اولین مساعده

برای عاشق کتاب و سفر، جشنواره­ای با موضوع کتاب در فاصله­ای دور بسیار لذت بخش خواهد بود. هم فال است و هم تماشا. خصوصا اگر این جشنواره در یک شهر ساحلی برگزار شود که دیگر عیش تمام خواهد بود.

بعد از مدتها کار و کار و کار و مرخصی نرفتن، با خبر شدم یک جشنواره کتاب در شهر پارسیان برگزار خواهد شد. همین هم شد بهانه­­ ای برای گرفتن دو روز مرخصی، پنجشنبه و شنبه. یکشنبه هم تعطیل رسمی بود و این یعنی چهار روز مسافرت. اما مشکل بزرگ همیشگی وجود داشت. برای ما کارمند جماعت که وابسته به حقوق ماهیانه هستیم، خصوصا وقتی پس­انداز نداشته باشیم و حقوقمان به سختی هزینه های یک ماهِ مان را تامین می کند، رسیدن به سر برج کار سختی خواهد بود. حالا تصمیم گرفته­ام آخر ماه بروم مسافرت ، یعنی روز بیست و نهم ماه. از حقوق هم خبری نیست و موجودی ته حسابم فقط بیست و سه هزار تومان است. همین شد که برای اولین بار در تمام دوران کاری، درخواست مساعده بدهم. همیشه درخواست پول برایم سخته بوده، چه وقتی که بچه بودم از پدرم، چه الان از اداره. اما دیگر چاره ای نداشتم. خستگی چند ماه کار، اعصاب خراب از مشکلات و هزار چیز دیگر به شدت سفر لازمم کرده بود. اگرچه چند روز قبل درخواست مساعده داده بودم، اما هنوز خبری نشده بود. با این وجود چهارشنبه کوله­ام را بستم و با امید به اینکه مساعده پراخت شود، رفتم اداره. خدا را شکر بعد از ظهر چک صادر شد و من راهی شدم.

همیشه از ترمینال متنفر بودم. رفتار فروشنده­های بلیط اصلا دوستانه نیست. این رفتار را اضافه کنید به زمان پیک سفر، یعنی زمانی که مسافر زیاد است و اتوبوس کم. وقتی به ترمینال رسیدم، فهمیدم در محاسباتم اشتباه کرده­ام. تقریبا تمام ترمینال را گشتم اما جای خالی برای عسلویه یا حتی بوشهر پیدا نمی­شد. ناامیدانه تک تک  تعاونی های ترمینال را سرک می کشدیم و تکرار می کردم: عسلویه، بوشهر. اگرچه میدانستم فاصله بندرعباس تا پارسیان زیاد است  حتی به این فکر افتادم که راهی بندرعباس شوم و از آنجا به پارسیان بروم. خوشبختانه یک جای خالی پیدا شد. منتهی الیه سمت راست اتوبوس، دقیقا آخرین صندلی. این مرحله هم به خیر گذشت. حالا باید سختی بیست ساعت نشستن روی صندلی اتوبوس را تحمل کنم و خواب چه نعمت بزرگیست.

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدرضا نصرالهی