وقت گذشته بود و باید به سمت شهرستان پارسیان حرکت می کردم. اول قصد داشتم هیچهایک کنم. کمی هم کنار جاده ایستادم. اما ماشین گذری خیلی کم بود و من هم خیلی فرصت نداشتم. همین شد که نظرم را عوض کردم. وقتی به مقصد رسیدم، راننده پرسید که قصد دارم کجا بروم؟ آدرس را گفتم. جشنواره داخل یک سالن ورزشی برگذار می شد. کنار سالن یک زمین فوتبال بود. یک مسابقه هم در حال برگذاری بود. بعضی از تماشاچی ها با شور و حرارت مشغول تشویق بودند.
هنوز نیم ساعتی تا باز شدن در نمایشگاه وقت بود. به خانم دکتر رشیدی، مسئول باشگاه کتابخوانی و بانی برگزاری جشنواره زنگ زدم. خوشبختانه داخل نمایشگاه بود. خانم خوش برخوردی بود، درست مثل همه جنوبی ها. چقدر این جنوبی ها خوش اخلاق هستند! مهربان و خون گرم! با من غالبا فارسی را بدون لهجه صحبت می کرد، اما با مردم محلی با همان لهجه زیبای خودشان حرف می زد.
از اینکه لباس غیر رسمی پوشیده بودم – تی شرت و کفش کتونی – معذرت خواهی کردم. کمی به تعارفات معمول و آشنایی گذشت. خانم دکتر، داروساز است و یک داروخانه دارد. اما همسرش دیپلمه است و تاجر درست برخلاف تصور که همیشه باید یک دختر تحصیل کرده با یک پسر تحصیل کرده ازدواج کند. چیزی که در ازدواج مهم است علاقه دو نفر است به هم نه میزان تحصیلات یا ثروت و سطح درآمد و جایگاه اجتماعی. متاسفانه در قرن 21، هنوز تفکر برآمده از نظام طبقاتی برقرار است و افراد زیادی حتی در بین قشر مدعی روشنفکری و دارای تحصیلات عالی بر این اساس تصمیم می گیرند و رفتار می کنند.
ساعت 4 بود که درهای سالن را باز کردند و علاقه مندان کتاب وارد شدند. استقبال خیلی بیشتر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم. در شهرستانی که تنها 40 هزار نفر جمعیت دارد، چنین استقبالی بی نظیر است. میزان فروش کتاب هم همینطور.
فاصله خانه تا محل کارم بسیار زیاد است، چیزی در حدود 40کیلومتر. اگر دقیق بگویم در نزدیک ترین حالت 37 کیلومتر با ترافیک بسیار که عطایش را به لقایش بخشیده ام. مسیر بعدی 48 کیلومتر است با ترافیکی کمتر. این را هم رها کرده ام و هر روز با تاکسی و مترو خودم را به اداره می رسانم. نه اینکه ماشین ندارم ، دارم، یک پراید مدل 83 که معاینه فنی اش را هم گرفته ام. چیزی که اگر نداشته باشید، ماشینتان نه خودتان، اگرچه گاهی خودتان هم باید داشته باشید. جریمه خواهید شد. آقایان فکر می کنند با این این اجبارها می توان از آلودگی هوای تهران کاست. نمی دانند یا نمی خواهند بدانند که مشکل درجای دیگر است؛ نمی دانم. بگذریم.
فاصله خانه تا محل کارم بسیار زیاد است، چیزی در حدود یک ساعت و نیم و گاهی بیشتر و من این مسیر را با تاکسی و مترو طی می کنم؛ به چند دلیل. یکی از مهمترین دلایل این کار استفاده از زمان است برای مطالعه. مترو جای خوبیست برای مطالعه؛ هرچند شلوغ است و تحت فشار قرار میگیرم و هل می دهند و گاهی دعوا می شود و به هم فحش می دهند. اما کتاب باعث می شود فارغ شوم از جو موجود و در حس حاصل از مطالعه غرق شوم و در رویای برآمده از کتاب سیر کنم.
گاهی نفر کناری سرکی داخل کتاب می کشد و چند سطری می خواند و من خوشحال میشوم وقتی ورق می زنم او نیز صفحه جدید را پی میگیرد. گاهی هم درباره کتاب می پرسند و موضوعش. این یعنی علاقمند شده اند.
دیشب وقتی کتاب ناطور دشت را از کیفم درآورد - کتابی را که مدتها پیش از فروشگاه کتاب داخل ایستگاه مترو خریده بودم و چند روز پیش خواندنش را شروع کردم، چون کتابیست که باشگاه کتابخوانی شهرستان پارسیان برای این ماه معرفی کرده است تا در جلسه ماهانه به بحث گذارند و من که دلتنگ جنوبم دارم برنامه هایم را مرتب می کنم دوباره بیش از هزار کیلومتر مسافرت کنم تا چند عشقم را با هم داشته باشم، سفر، کتاب، جنوب و خلیج فارس - این فکر به ذهنم خطور کرد که در مترو و به طور کلی در اماکن عمومی بهتر است کتاب کاغذی دست بگیرم یا ای بوک بخوانم؟
هرکدام محاسن و معایب خود را دارند. اما من به این فکر می کردم که کتاب کاغذی دست گرفتن در جایی که همه سرها داخل گوشی ها و تبلتها فرو رفته نمای بهتری دارد و خواه ناخواه حس کتابخوانی را به دیگران هم منتقل می سازد، مانند خندیدن که مسریست. حتما کلیپش را دیده اید. وقتی ای بوک می خوانی تو هم سرت در گوشی فرو رفته و هیچ فرق ظاهری با دیگران نداری.
این روزها بیشتر از گذشته افرادی را می بینم که در مترو کتاب می خوانند. اگرچه تعدادشان زیاد نیست، اما به مرور بیشتر هم خواهد شد. فرهنگ هم مانند خندیدن مسریست و سخت ترین افراد را نیز تابع خود خواهد ساخت. شاید در این مرحله لازم باشد بیشتر کتاب کاغذی دست بگیریم و فرهنگ کتابخوانی را جابیاندازیم. ای بوک ها مسیرشان باز خواهد شد.
پ ن: مترو تهران کار جالبی کرده. دستگاههایی داخل ایستگاهها تعبیه کرده و با دانلود اپلیکیشن فیدیبو روی گوشی یا تبلت، می تونید به مدت یک ساعت از کتابهای الکترونیکیش به صورت رایگان استفاده کنید. جای تشکر ویژه از مسئولین مترو و فیدیبو وجود داره. خوبه تو بقیه اماکن عمومی چنین امکانی فراهم بشه. همچنین امکان اشتراک و امانت کتاب کاغذی هم تو مترو فراهم بشه. خرج کردن برای ترویج کتابخوانی سرمایه گذاری برای آینده کشوره.
روز از نیمه گذشته بود که به شهر «نخل تقی» رسیدم. فرصتی برای گشتن شهر نبود. بعد از خواندن نماز، از سوپری کنار ترمینال یک اولویه برای ناهار خریدم. فروشنده که پسری جوان بود با دیدن کوله، پرسید توریستی؟ جواب مثبتم را که شنید، گفت: «دوستات رفتن، جاموندی.»
غیر از من که تنها سفر می کردم، چند نفر غیر محلی دیگر هم تو اتوبوس بودند. این را پیش از سوار شدن و هنگام گذاشتن کوله در صندوق اتوبوس فهمیدم. وقتی به مقصد رسیدیم، فهمیدم دو گروه جدا هستند. گفتم: «نه، من تنهام». پرسید: «از کجا میای؟». گفتم: تهران.
مثل همه کسانی که تا اسم پایتخت را می شنوند و میفهمند از کجا آمده ای شروع کرد به گفتن خوبی زندگی در تهران و بدی زندگی در محل خودشان. از گرمای هوا گفت و اینکه الان خوب شده و تنها دو سه ساعت کولرگازی در روز کفایت می کند. شاید شنیدن این حرف در اولین روز سومین ماه سومین فصل که نیمه شمالی کشور درگیر برف و باران است، کمی عجیب باشد. اما برای من تعجبی نداشت. همین چند دقیقه پیش بود که پلیورم را درآورده و تی شرت پوشیده بودم.
در حالی که مشغول خوردن الویه بودم به حرفهای آن فروشنده جوان گوش می دادم. اما با بسیاری از نظراتش موافق نبودم. مشخصا حرفهایی را که در مورد تهران میزد، قبول نداشتم. برایش از سختی زندگی در تهران گفتم. نفهمیدم چرا با چرخشی آشکار، حرفهایش را عوض کرد.
وقت گذشته بود و باید خودم را به پارسیان می رساندم. شنیده بودم، عسلویه ساحل زیبایی دارد. اما هوایش به خاطر تاسیسات گاز آلوده است. ساحلش را ندیدم، ولی آلودگی هوایش مشخص بود، هرچند فکر نمی کنم به اندازه تهران باشد.
اولین مساعده
برای عاشق کتاب و سفر، جشنوارهای با موضوع کتاب در فاصلهای دور بسیار لذت بخش خواهد بود. هم فال است و هم تماشا. خصوصا اگر این جشنواره در یک شهر ساحلی برگزار شود که دیگر عیش تمام خواهد بود.
بعد از مدتها کار و کار و کار و مرخصی نرفتن، با خبر شدم یک جشنواره کتاب در شهر پارسیان برگزار خواهد شد. همین هم شد بهانه ای برای گرفتن دو روز مرخصی، پنجشنبه و شنبه. یکشنبه هم تعطیل رسمی بود و این یعنی چهار روز مسافرت. اما مشکل بزرگ همیشگی وجود داشت. برای ما کارمند جماعت که وابسته به حقوق ماهیانه هستیم، خصوصا وقتی پسانداز نداشته باشیم و حقوقمان به سختی هزینه های یک ماهِ مان را تامین می کند، رسیدن به سر برج کار سختی خواهد بود. حالا تصمیم گرفتهام آخر ماه بروم مسافرت ، یعنی روز بیست و نهم ماه. از حقوق هم خبری نیست و موجودی ته حسابم فقط بیست و سه هزار تومان است. همین شد که برای اولین بار در تمام دوران کاری، درخواست مساعده بدهم. همیشه درخواست پول برایم سخته بوده، چه وقتی که بچه بودم از پدرم، چه الان از اداره. اما دیگر چاره ای نداشتم. خستگی چند ماه کار، اعصاب خراب از مشکلات و هزار چیز دیگر به شدت سفر لازمم کرده بود. اگرچه چند روز قبل درخواست مساعده داده بودم، اما هنوز خبری نشده بود. با این وجود چهارشنبه کولهام را بستم و با امید به اینکه مساعده پراخت شود، رفتم اداره. خدا را شکر بعد از ظهر چک صادر شد و من راهی شدم.
همیشه از ترمینال متنفر بودم. رفتار فروشندههای بلیط اصلا دوستانه نیست. این رفتار را اضافه کنید به زمان پیک سفر، یعنی زمانی که مسافر زیاد است و اتوبوس کم. وقتی به ترمینال رسیدم، فهمیدم در محاسباتم اشتباه کردهام. تقریبا تمام ترمینال را گشتم اما جای خالی برای عسلویه یا حتی بوشهر پیدا نمیشد. ناامیدانه تک تک تعاونی های ترمینال را سرک می کشدیم و تکرار می کردم: عسلویه، بوشهر. اگرچه میدانستم فاصله بندرعباس تا پارسیان زیاد است حتی به این فکر افتادم که راهی بندرعباس شوم و از آنجا به پارسیان بروم. خوشبختانه یک جای خالی پیدا شد. منتهی الیه سمت راست اتوبوس، دقیقا آخرین صندلی. این مرحله هم به خیر گذشت. حالا باید سختی بیست ساعت نشستن روی صندلی اتوبوس را تحمل کنم و خواب چه نعمت بزرگیست.